*برای مردم عجیب بود
مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت علیهم السلام و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت. برای فامیلم، برای مردم عجیب بود این ها.
*خدا که میبیندیادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان – که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند – مصطفی موسسه ماند و نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچهها رفته اند پیش خانواده هاشان. اینها که رفته اند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم: «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر خوردید.» گفت: «این غذای مدرسه است.» گفتم: «شما دیر آمدید. بچهها نمیدیدند شما چه خورده اید.» اشکش جاری شد، گفت: «خدا که میبیند.»
روزی که مصطفی به خواستگاریاش آمد مامان به او گفت:
« شما میدانید این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این صبحها که از خواب بلند میشود هنوز نرفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند که کسی تختش را مرتب کرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده کردهاند.
شما نمیتوانید با شخصی مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید اینطور که در خانهاش هست».
مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت:
«من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت»
و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقتهایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار میکرد خودش تخت را مرتب کند. میرفت شیر میآورد خودش قهوه نمیخورد ولی میدانست ما لبنانیها عادت داریم …
من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم و حجاب درستی نداشتم ,یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیهای به من داد. اوّلین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جاخوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت : «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند»
من میدانستم بقیه افراد به مصطفی حمله میکنند که شما چرا خانمی را که حجاب ندارد میآوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی میکرد مرا به بچهها نزدیک کند , خودم متوجه میشدم. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد…
او حتی نفهمیده بود یعنی اصلا ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد ! دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید «غاده !در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من نشد . تو از خواستگار هایت خیلی ایراد می گرفتی ،این بلند است ،این کوتاه است … مثل اینکه می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص داشته نباشد حالا من متعجبم چه طور دکتر را که سرشمو ندارد قبول کردی؟»
«مصطفی کچل نیست،تو اشتباه می کنی .»دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه ، در را باز کرد و چشمش افتاد به چمران ؛شروع کرد به خندیدن . مصطفی پرسید« چرا می خندی ؟» و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت «مصطفی ،تو کچلی؟ من نمی دانستم !»و آن وقت مصطفی شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی صدر هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت «شما چه کارکردید که غاده شما را ندید؟»